ایلیا محمدیایلیا محمدی، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

ایلیا نفس مامان و بابا

جدایی

جدایی   همه چی خیلی سریع گذشت ... سریع تر از اون که بتونم زمان و مکان رو درک کنم...فقط تو بودی و نگاه عجیبت به دنیا... تو بودی و آرامشی که تو صورتت بود... وقتی گریه کردی تو صدات عشقو شنیدم...عشقی که تو هیچ صدای دیگه ای رو زمین نمونه اش پیدا شدنی نیست... گیج بودم...خیلی گیج... حتی وقتی ازم جدات کردن،نتونستم گریه کنم ...مات شده بودم... انگار این دنیا باهام بازیش گرفته بود... اول گفتن نفس هات و ضربان قلب کوچولوت تنده...گفتن چیزی نیست...سریع خوب میشه... و بستریت کردن تو nicu ...داشتم دیوونه میشدم... چرا اینجوری شد؟؟؟ از هرکی میپرسیدم میگفت عادیه... ولی مگه یه مادر این حرفا سرش میشه... اومدم پیشت،گذاشته ب...
26 خرداد 1390

صبح بهاری

یک روز صبح بود... روزی که برای اولین بار تصویرتو توی سونوگرافی دیدم رو تا آخر عمر از یاد نمیبرم... لوبیا کوچولویی که قلب داشت...صدای ضربان قلبت شد قشنگترین صدای زندگیم... بار دوم که با بابایی رفتیم سونوگرافی واسمون دست تکون دادی... و اشک تو چشم مامان و بابا انداختی و مارو عاشق خودت کردی... شب چله بود که برای اولین بار با یه لگد کوچولو اعلام حضور کردی... از خوشحالی اشک تو چشام جمع شد...خدایا این منم که دارم قدم به قدم به مادر بودن نزدیک میشم؟؟؟ و چقدر زود گذشت روزهای انتظار...   روز بیست و یکم اردیبهشت بود ... یه روزی که خیلی معمولی شروع شد...اما تو نذاشتی معمولی تموم شه...بلاخره افتخا...
25 خرداد 1390
1