جدایی همه چی خیلی سریع گذشت ... سریع تر از اون که بتونم زمان و مکان رو درک کنم...فقط تو بودی و نگاه عجیبت به دنیا... تو بودی و آرامشی که تو صورتت بود... وقتی گریه کردی تو صدات عشقو شنیدم...عشقی که تو هیچ صدای دیگه ای رو زمین نمونه اش پیدا شدنی نیست... گیج بودم...خیلی گیج... حتی وقتی ازم جدات کردن،نتونستم گریه کنم ...مات شده بودم... انگار این دنیا باهام بازیش گرفته بود... اول گفتن نفس هات و ضربان قلب کوچولوت تنده...گفتن چیزی نیست...سریع خوب میشه... و بستریت کردن تو nicu ...داشتم دیوونه میشدم... چرا اینجوری شد؟؟؟ از هرکی میپرسیدم میگفت عادیه... ولی مگه یه مادر این حرفا سرش میشه... اومدم پیشت،گذاشته ب...